بن بست عشــق

گاهی وقتا تو رابطه ها نیازی نیست طرفت بهت بگه:

برو . . .

همین که روزها بگذره و یادی ازت نگیره

همین که نپرسه چجوری روزا رو به شب می رسونی

همین که کار و زندگی رو بهونه می کنه . . .

همین که لا به لای حرفاش دوستت دارم نباشه

و همین که حضور دیگران توی زندگیش

پر رنگ تر از بودن تو باشه

هزار بار سنگین تر از کلمه برو

نوشته شده در شنبه 19 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 17:0 توسط باران| |

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند دختر:وای چه پالتوی زیبایی پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟ وارد مغازه شدن و دختر پالتو رو امتحان میکنه و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟ فروشنده:360 هزار تومان پسر: باشه میخرمش دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟ پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش چشای دختر از شدت خوشحالی برق میزد دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری، پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه: مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن پسر:عزیزم من رو دوست داری؟ دختر: آره... پسر: چقدر؟؟؟ دختر: خیلی... پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ دختر: خوب معلومه نه!!!!
یک فالگیر به آنها نزدیک شد و رو به دختر کرد و گفت بیا فالت رو بگیرم دست دختر رو گرفت و........... فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزد ...فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی ،دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند پسر وا میرود....... دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد چشمان پسر پر از اشک میشود رو به دختر می ایستدو میگوید : او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم دختر سرش را پایین می اندازد. پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی اونو ببینی ما هر روز از اون مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از اونجا چیزی میخواستی، چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد و رفت ...
حتی پالتوی مورد علاقه اش رو با خود نبرد..............!!!!!!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 21 / 10 / 1391برچسب:,ساعت 16:23 توسط باران| |

 

اگه شصت ثانیه فرصت داشتید ومی دونستید دیگه اونو نمی بینین  بهش چی می گفتین

هر چی دل تنگت می خواد بگو.                                        

 

                      

نوشته شده در دو شنبه 2 / 10 / 1391برچسب:,ساعت 17:41 توسط باران| |

گـاهی وقتـــــا کهــ بـغـضـم میگیـــرهــ دوستــ دارمـ خدا بیـاد پایینـــ دستـمو بگیره.

اشکامو پـاکـــ کنه و بهم بگـهـــ:آدمـا اذیتتـ میکننــ؟؟؟بیـا بریـــم
 felling feeling

نوشته شده در دو شنبه 2 / 10 / 1391برچسب:,ساعت 17:35 توسط باران| |

ﺑﻌﻀﻲ ﺣﺮﻓﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﻲ ﺷﻪ ﮔﻔﺖ، ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮﺭﺩ !!

ﻭﻟﻲ ﺑﻌﻀﻲ ﺣﺮﻓﺎﺭﻭ،ﻧﻪ ﻣﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ،ﻧﻪ ﻣﻲ ﺷﻪ ﺧﻮﺭﺩ !

ﻣﻲﻣﻮﻧﻪ ﺳﺮﺩﻝ!

ﻣﻴﺸﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ! ﻣﻴﺸﻪ ﺑﻐﺾ ! ...

ﻣﻴﺸﻪ ﺳﻜﻮﺕ! ﻣﻴﺸﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺗﻢ ﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﻲ ﭼﻪ
ﻣﺮﮔﺘﻪ !........

نوشته شده در دو شنبه 2 / 10 / 1391برچسب:,ساعت 17:31 توسط باران| |

1- پایان دنیا نزدیک است. اگر فقط بتوانید یک نوع از حیوانات را نجات دهید، کدام را انتخاب می‌کنید؟
الف : خرگوش

ب : گوسفند

پ : گوزن

ت : اسب

2- به آفریقا رفته‌اید. به هنگام بازدید از یکی از قبیله‌ها، آنها اصرار می‌کنند که یکی از حیوانات زیر را به عنوان یادگاری با خود ببرید. کدام را انتخاب می‌کنید؟
الف : میمون

ب : شیر

پ : مار

ت : زرافه


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 1 / 10 / 1391برچسب:,ساعت 22:21 توسط باران| |

سرمشق های آب بابا یادمان رفت
رسم نوشتن با قلم ها یادمان رفت

گل کردن لبخندهای همکلاسی
دریک نگاه ساده حتی یادمان رفت

ترس ازمعلم حل تمرین پای تخته
آن زنگهای بی کلک را یادمان رفت

راه فرار از مشق های توی خانه
ای وای ننوشتیم آقا، یادمان رفت

آن روزها را آنقدر شوخی گرفتیم
جدّیت تصمیم کبری یادمان رفت

شعرخدای مهربان راحفظ کردیم
یادش بخیر،امّا خدارا یادمان رفت

در گوشمان خواندند رسم آدمیّت
آن حرفها را زود امّا یادمان رفت

فردا چکاره میشوی موضوع انشا
ساده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت

دیروز تکلیف آب بابا بود و خط خورد
تکلیف فردا نان و بابا یادمان رفت

نوشته شده در یک شنبه 1 / 10 / 1391برچسب:,ساعت 9:49 توسط باران| |

ای کاش میدانستم پس از مرگ چه کسی اولین اشک را خواهد ریخت

وآخرین کسی که مرا از یاد خواهد برد

 کیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در یک شنبه 1 / 10 / 1391برچسب:,ساعت 9:34 توسط باران| |

 

کجایی سهراب؟؟

آب را گل کردند..چشمها را بستند و چه با دل کردند...

وای سهراب کجایی آخر....؟


زخمها بر دل عاشق کردند..خون به چشمان شقایق کردند....

تو کجایی سهراب..؟؟که همین نزدیکی عشق را دار زدند
..

همه جا را سایه ی دیوار زدن..وای سهراب کجایی که ببینی
...

حالا دل خوشی مثقالیست...دل خوشی سیری چند؟؟


صبر کن سهراب..قایقت جا دارد

نوشته شده در یک شنبه 1 / 10 / 1391برچسب:,ساعت 9:20 توسط باران| |

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

فال عشق

نوشته شده در یک شنبه 1 / 10 / 1391برچسب:,ساعت 9:13 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com